تاریخ دوران امام رضا(ع) 2

مجموعه تاریخ تطبیقی اسلام از حاج آقا طائب

شنبه، 24 آذر 1397

54 دقیقه

أعوذ بالله من الشیطان الرجیم

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد لله رب العالمین

رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی

تلاش ائمه(ع) بر گماردن افرادی از شیعیان در دستگاه حکومتی

عرض شد که باید وزرایی را که در دستگاه حکومتی بنی­امیه به منصب وزارت دست یافته و قدرت مطلقه پیدا کرده بودند، مورد مطالعه و بررسی قرار داد. تلاشی از اهل­بیت(ع) دیده می­شود مبنی بر اینکه افرادی از طرف آن بزرگواران در درون دستگاه حکومتی حضور یابند تا بر طرف مقابل اثرگذاری داشته و مانع تحقق نیات شوم دستگاه حاکمیتی در سرنگونی اسلام ناب باشند. به عبارتی دیگر، جریانی که اهل­بیت(ع) در درون دستگاه حاکمیتی قرار داده بودند، به این جهت بود که طرف مقابل یعنی حاکمیت، درصدد محو کامل اسلام ناب برنیاید و فرستادگان ائمه(ع) مانعی در راه ضربه زدن به اسلام ناب که همان اسلام اهل­بیتی است، باشند. این جریان از زمان علی(ع) مشهود است؛ یعنی: چه در کنار خلفای سه‌گانه و چه در کنار معاویه، این جریان مشهود است. افرادی مانند سلمان فارسی استاندار است؛ مالک اشتر فرمانده لشکر است؛ عبدالله­بن­جعفر مشاور معاویه در دربار اوست؛ فرزندان محمدبن­ابی­بکر مانند قاسم از طرف علی(ع) وارد جریان مقابل شده است و… .

در دستگاه بنی­عباس نیز وضع به همین­گونه است. فردی مانند زراره که شاگرد امام باقر(ع) و امام صادق(ع) است، خزانه­دار منصور دوانیقی بوده و بیت­المال حکومت، در دستان اوست. امروزه که بسیار زیاد به روایات زراره استناد می­شود، این فرد در آن زمان، خزانه­دار منصور دوانیقی بود. زراره از طرف امام(ع) در دربار منصور فعالیت داشت و شاید یکی از ادله تفاوت روایات در مورد شخص زراره که در این زمینه، هم روایات مادحه وجود دارد و هم روایات ذامه، همین باشد؛ چون در مورد زراره، روایات ذامه بسیار زیاد وارد شده است و از طرفی نیز روایات مادحه نیز در مورد او وارد شده و شاید توجیه روایات ذامه به این صورت باشد که او بتواند از طرف امام(ع) در جایگاه خود باقی بماند و حکومت در مورد او حساس نشود و شاید به‌دلیل اینکه برای او حفظ اسرار در دربار حکومتی سخت بود، امام صادق(ع) در مورد جانشینی بعد از خودشان، به‌طور مشخص چیزی به زراره نفرمودند؛ اما خود زراره می­دانست بعد از امام صادق(ع) فرد دیگری عهده­دار این منصب الهی است؛ ولذا زراره موقع مرگ و احتضار، قرآن را روی سینه خود گذاشت و گفت: خدایا هرکس را که در این کتاب به‌عنوان امام من معرفی کردی، من با اعتقاد به او از این دنیا می­روم. ظاهرا او شش ماه بعد از امام صادق(ع) از دنیا رفت؛ درحالی‌که در آن زمان، جو خیلی سنگین بود و امام صادق(ع) نسبت به اظهار امامت امام کاظم(ع) برای بعد از خودشان محذوریت داشتند و به غیر از چند نفر از خواص، به احدی چیزی نفرمودند. شاید به همین جهت بود که امام صادق(ع) به‌طور صریح در مورد امامت امام کاظم(ع) چیزی به زراره نفرمودند؛ درحالی‌که برخی از افرادی که مانند زراره روایت نقل نکرده­اند، از امامت امام کاظم(ع) باخبر بودند.

سپس جریان مورد بحث به آل­یقطین می­رسد. این خاندان از محبان اهل­بیت(ع) و عارف به حق اهل­بیت(ع) بودند؛ درحالی‌که در دستگاه منصور، مهدی و هادی عباسی بودند. برجسته­ترین افراد از خاندان آل­یقطین، علی­بن­یقطین است که از طرف امام کاظم(ع) در دستگاه هارون عباسی حضور داشت و به هارون نزدیک بود و بعد از او هم افرادی بودند که این مأموریت را بر عهده داشتند.

فرمانده گارد حفاظتی متوکل عباسی، عامل امام هادی(ع) بود

در زمان امام هادی(ع) وقتی متوکل عباسی حضرت را احضار کرد، یکی از شیعیان، شاهد بردن امام(ع) به‌سمت کاخ متوکل بود؛ ولذا خیلی نگران شد و بر جان امام هادی(ع) ترسید. او ایستاده بود و از دور تماشا می­کرد. کسی که مأمور احضار حضرت بود، در پست فرماندهی گارد حفاظتی متوکل عباسی فعالیت داشت؛ یعنی از عالی­ترین رده نظامی- امنیتی آن زمان محسوب می­شد. وقتی او امام(ع) را به داخل قصر برد، آن شیعه خیلی نگران بود و هنوز پای رفتن به منزل و محل اسکان خود نداشت؛ ولذا مقداری در همان‌جا ایستاد. ناگهان متوجه شد همان کسی که امام(ع) را به داخل کاخ متوکل برده بود، مستقیم به‌سمت او می­آید. وقتی به او رسید، از او پرسید برای چه اینجا ایستاده است؟ شیعه امام هادی(ع) هول شد که در جواب او چه بگوید؛ اما با صورتی رنگ‌پریده به فرمانده گارد حفاظتی گفت: به قصر آقا و مولایش نگاه می­کند. فرمانده گارد از مولای او پرسید و شیعه امام هادی(ع) در جواب تقیه کرد و متوکل را به‌عنوان مولای خود معرفی کرد. فرمانده گارد به او گفت: تو دروغ می­گویی؛ مولای تو متوکل نیست؛ بلکه مولای تو همین آقایی است که من او را به درون قصر بردم و تو نیز نگران حال او هستی. فرمانده گارد دستی به پشت گردن او زد و او را به داخل کاخ و همان اتاقی که امام(ع) در آن­جا حبس بودند، برد. فرمانده درب اتاق را باز کرد و با عبارتی مانند «ای رافضی» او را به درون اتاق انداخت. شیعه امام هادی(ع) می­گوید: وقتی به درون اتاق افتادم، متوجه شدم حضرت نیز درون همین اتاق هستند و بالای قبری کنده‌شده نشسته‌اند. آن شیعه می­گوید: وقتی این وضعیت را دیدم، خیلی نگران شدم و با خود گفتم: حتما حاکمیت قصد جان حضرت را دارد. وقتی حضرت حال مرا دیدند، از من خواستند نگران نباشم و مرا از نگرانی درآوردند. ایشان فرمودند: آنها مرا به این‌جا آوردند تا مرا بترسانند. به قول معروف خواستند زهر چشم بگیرند. مقداری با حضرت صحبت کردم. چند دقیقه بعد همان فرمانده آمده و مرا از اتاق بیرون آورد و به‌سمت درب قصر برده و بیرون انداخت. بعدا متوجه شدم این فرمانده عامل امام(ع) بود و به‌دستور حضرت مرا از نگرانی درآورد. فرمانده گارد حفاظتی متوکل، نیرو و عامل امام هادی(ع) است.

آیا سازمان یهود غیر از حاکمیت، عوامل و نفوذی­های دیگری داشتند؟

از این موارد زیاد است و ائمه(ع) در دستگاه مقابل، نیرو و عامل خود را داشتند. حال این سؤال مطرح می­شود که آیا طرف مقابل یعنی جریان و سازمان یهود نیز غیر از حاکمیت که در رأس است، عوامل و نفوذی­های دیگری داشتند که از حاکمیت و خلفای عباسی قوی­تر بوده و کمک­کار خلفای عباسی در مقابله با اسلام باشند؟

برای توضیح بیشتر باید دانست در سمت جبهه حق نیز وزیر وجود دارد. حضرت موسی(ع) به خداوند عرضه می­دارد تا برادرش هارون را وزیر ایشان قرار دهد تا در امر دین به حضرت کمک کند. در نقطه مقابل نیز قرآن برای فرعون، هامان را معرفی می­کند؛ یعنی همان‌طور که خداوند در قرآن برای حضرت موسی(ع) هارون را معرفی می­کند، برای فرعون نیز هامان را معرفی می­کند. هامان به فرعون کمک می­کند تا فرعون از هدف اصلی خود کج نشود و در همان راه انحراف باقی بماند. حال آیا جریان و سازمان یهود به درون سیستمی که بعد از پیامبر(ص) در رأس حکومت قرار گرفت، اکتفا و به همین فراعنه بسنده می­کرد و یا اینکه هامان­های خود را نیز وارد سیستم حکومتی می­نمود؟ یعنی فرعون گاهی به‌دلیل مشکلات حکومتی، از هدف اصلی خود دور و به‌سمت جبهه حق متمایل می­شود. در این گونه موارد، هامان مانع تمایل فرعون به‌سمت جبهه حق می­شود. اگرچه نیروی اصلی جبهه باطل فرعون است، اما هامان فرعون را در خط انحراف حفظ می­کند. خلفای بنی­عباس مانند مهدی عباسی تحت تأثیر امام کاظم(ع) قرار می‌گیرد. او با امام کاظم(ع) معاصر است و در مواردی تحت تأثیر حضرت واقع می­شود. حتی در برخی موارد، ائمه(ع) برای اینکه خلفا هدف نهایی خود را عملیاتی نکرده و اسلام را از ریشه ساقط نکنند، در مداوای آنها مشارکت می­کردند. در مورد یکی از همین خلفای بنی­عباس و به احتمال زیاد هادی عباسی، وقتی مریض شده و در حال مرگ قرار می­گیرد، مادر او به امام کاظم(ع) متوسل شده و از حضرت دستورالعمل می­گیرد و به مداوای فرزند خود می­پردازد تا اینکه بهبودی حاصل می­شود.

چرا ائمه اطهار(ع) درخواست شخصی دشمنان را رد نمی‌کردند؟

حال چرا حضرت در مداوای او مشارکت کرده و به او کمک می­کنند؟ اولا ائمه اطهار(ع) مظهر اسما و صفات الهی هستند و خداوند کسی را از درگاه خود ناامید رد نمی­کند. به بیانی دیگر وقتی طرف مقابل به اینکه امام کاظم(ع) نماینده خداوند در زمین و فرزند رسول ­خدا(ص) است، اعتراف دارد و می­داند ائمه(ع) می­توانند حوائج مردم را برآورند، حال اگر به حضرات معصومین(ع) مراجعه و ائمه(ع) آنها را رد کنند، مانند این است که کسی به درگاه خداوند روی آورد و خداوند او را رد کند. حتی اعتقاد دستگاه بنی­عباس بر این است که ائمه اطهار(ع) به‌طور خاص با خداوند در ارتباط هستند؛ ولذا ارتباط با ائمه(ع) را از این جهت قطع نمی­کردند.

همین اثرگذاری­ها موجب می­شود طرف مقابل در مواردی کوتاه بیاید؛ ولذا در این موارد هامان فراعنه موجب می­شد تا آنها همچنان در خط انحراف و مقابل حضرات معصومین(ع) بایستند و به صراط مستقیم تمایل پیدا نکنند.

با این بیان، هامان بنی­عباس چه کسانی بودند؟ قبلا عرض شد وزرای بنی­عباس را باید مورد شناسایی قرار داد و باید دانست طرف مقابل، یعنی سازمان یهود چه کسانی را به‌عنوان نفوذی در کنار حاکمیت قرار داده بودند تا حاکمیت همچنان در ضدیت با ائمه(ع) باقی بماند؟

برای حل این معما باید به بررسی آل‌برامکه پرداخت. آل‌برامکه جریان خیلی خطرناکی بودند و اصل و ریشه آنها به ایران برمی­گردد؛ ولذا باید ایرانی­های آن زمان را هم مورد مطالعه و تحقیق قرار داد تا آل‌برمک را شناخت و اینکه چه کسانی و یا چه جریانی آنها را به درون حکومت فرستادند.

نفوذی‌های دشمن در بین اصحاب ائمه(ع)

دستگاه بنی­امیه و بنی­عباس در اصحاب ائمه(ع) نفوذی داشتند و چنین مواردی فراوان بود و افرادی بودند که به‌عنوان شاگردان ائمه(ع) به جعل احادیث می­پرداختند. فردی مانند سعیدبن­مغیره زمان مرگ خود گفت: دوازده‌هزار حدیث به‌نام اصحاب امام صادق(ع) جعل کرده است. برای مثال، احادیثی به‌نام زراره، محمدبن­مسلم و مَعروف خَرَّبوذ از امام صادق(ع) جعل کرده است؛ درحالی‌که کسی نسبت به نفوذی بودن او اطلاعی نداشت و یا مثلا فردی مانند احمدبن­هِلال­ عَبَرتائی کرخی بغدادی از مدعیان دروغین در زمان امام عسکری(ع) است. اگرچه نمی­توان گفت او در خانه امام حسن عسکری(ع) نفوذ کرده است، ولی در این­گونه موارد حضرات معصومین(ع) به برخورد ظاهری مأمور بودند. اگرچه این­گونه افراد در ظاهر، انسان خوب و موجهی بودند، اما وقتی انحراف ایجاد می­کردند، می­توان نفوذی بودن آنها را حدس زد.

البته باید دانست نفوذ در قله امامت شیعه محال است. دوازده امام، معصوم­ هستند و ارسال نفوذی در جایگاه آن بزرگواران راه ندارد. حتی نفوذ در جایگاه جانشینان ائمه اطهار(ع) نیز محال است.

تلاش بسیاری صورت گرفته تا روایات جعلی پاک‌سازی شود

کسانی که به جعل احادیث می­پرداختند، به‌گونه­ای دست به این کار نمی­زدند که به‌راحتی بتوان جعلی بودن آن را متوجه شد. حتی خود ائمه(ع) به‌دلیل تقیه، روایات را متفاوت بیان می­کردند و مخاطب در اینکه کدام روایت جعلی است و کدام واقعی، دچار حیرت و سرگردانی می­شود. خیلی از روایات موجود در بین علمای شیعه و روایات متعارض، پاک‌سازی شده؛ تا اینکه آنچه امروزه از روایات در کتب شیعی وجود دارد، پاک‌سازی‌شده از روایات جعلی است. مرحوم شیخ‌طوسی کتاب «استبصار» را به همین منظور به نگارش درآوردند و یا مثلا «تهذیب» ایشان به‌جهت پاکسازی روایات از روایات جعلی به رشته تحریر درآمده است. این در حالی است که در بسیاری از موارد، مرحوم شیخ بین روایات به‌طور تبرعی جمع کرده است و جمع روایی محسوب نمی­شود. به هر تقدیر، ایشان تلاش می­کند روایاتی که باهم متعارض است، به‌نوعی بین آنها جمع کند. به‌طور کلی تلاش بسیاری صورت گرفته تا روایات از لوث روایات جعلی پاک‌سازی شود و تا به اینجا رسیده است؛ گرچه هنوز نیز به تلاش نیاز دارد.

حضرات معصومین(ع) نمی­توانستند نفوذی­های دشمن را معرفی کنند

بنابراین نفوذی­های دشمن در بین اصحاب ائمه(ع) وجود داشتند و حضرات معصومین(ع) نمی­توانستند به‌طور علنی نسبت به وجود آن افراد هشدار داده و به‌طور خاص آنها را معرفی کنند؛ اما طرف مقابل اگر عوامل جبهه حق را شناسایی می­کرد، به‌طور قطع او را به قتل می­رساندند. برای مثال اگر هارون متوجه ارتباط علی­بن­یقطین با امام کاظم(ع) می­شد، حتما او را به شهادت می­رساند؛ اما اگر امام صادق(ع) نسبت به نفوذی بودن سعیدبن­مغیره به اصحاب خود هشدار بدهند، چه اقدامی می­توان علیه او انجام داد؟ حتی اگر حضرت به نفوذی بودن او تصریح می­کردند، حضرت را زندانی می­کردند. حضرات معصومین(ع) نسبت به نفوذی­های طرف مقابل نمی­توانستند چیزی بیان کنند؛ ولذا در مقابل نفوذی­ها تقیه می­کردند؛ اما طرف مقابل در این زمینه دستش باز بود.

عوامل حضرات معصومین(ع) در طرف مقابل باید طوری عمل می‌کردند تا شناسایی نشوند

در داستان فرمانده گارد حفاظتی متوکل، آن فرمانده باید به‌نوعی برخورد می­کرد تا کسی متوجه نشود او عامل امام هادی(ع) است؛ ولذا باید در بحث عملیات روانی خیلی ماهر باشند. اینکه آن فرمانده، شیعه امام(ع) را به درون قصر و اتاق امام هادی(ع) هل می­دهد و یا اینکه حضرت را در کنار قبر می­نشاند، همگی حاکی از این است که عوامل باید به‌نوعی عمل کنند تا مورد شناسایی قرار نگیرند.

ارتباط هشام­بن­حکم با آل‌برمک

هشام­بن­حکم از لحاظ علمی فرد خیلی قوی­ است و درباره او از لحاظ اعتقادی اختلاف‌نظر بسیاری وجود دارد و در باب کلام گفته شده: او مؤسس فرقه هشامیه است. هشام­بن­حکم کسی است که اگر شخصیت او مورد مطالعه قرار گیرد، معلوم می­شود یک انسان ساده­ای نیست و خیلی پیچیده است. او با آل‌برمک مرتبط بوده است و آل‌برمک او را بین خودشان می­پذیرفتند. وقتی این فرد با آل‌برمک رفاقت و ارتباط برقرار می­کند، خراب می­شود. آل‌برمک کسانی هستند که مورد نفرین امام رضا(ع) واقع می­شوند و به‌طور ناگهانی با آنها برخورد می­شود و کشتار عجیبی در مورد آنها اتفاق می­افتد. حال هشام­بن­حکم با چنین افرادی ارتباط دارد و وقتی رُوات اهل­سنت متعرض هشام­بن­حکم می­شوند، در مورد او می­گویند: «کان متقربا إلی آل برمک».

لزوم سعه‌صدر در موضع­گیری نسبت به افراد

امروزه نیز چنین چیزی وجود دارد. باید خیلی سعه‌صدر داشت و به‌محض اینکه فردی در گروهی قرار می­گیرد و یا در جایی دیده می­شود که نباید در آنجا دیده شود و با عده­ای ارتباط برقرار می­کند، نباید از همان ابتدا نسبت به او موضع­گیری شدید داشت. گرچه وظیفه این است: اگر کسی در چنین جایگاهی دیده شد، باید او را متهم دانست و با آن فرد ارتباط برقرار نکرد و به‌نفع او تبلیغ نکرد؛ اما رد کردن به‌طور کلی و موضع­گیری شدید خیلی ساده نیست.

جعفر برمکی نزدیک‌ترین فرد به هارون بود که عاقبت هم توسط او کشته شد

نکته­ای راجع به آل‌برمک وجود دارد. آل‌برمک از فردی به نام خالد شروع می­شود؛ فرزند او یحیی و فرزند فرزند او جعفر است. این خاندان از زمان منصور دوانیقی (سال 146) ورود پیدا کردند و تا زمان هارون­الرشید یعنی سال 187 ادامه پیدا کردند؛ اما یک‌مرتبه در سال 187 از طرف هارون ضربه شدیدی بر آنها وارد می­شود.

نزدیک­ترین این افراد به خلفای بنی­عباس، جعفر بود. او در سن جوانی در کنار هارون عباسی قرار می­گیرد. هارون عباسی در سن 21 سالگی در مسند خلافت قرار می­گیرد. در مورد سن جعفر زمان مرگ گفته شده 37 سال داشت و این یعنی اینکه جعفر حتی قبل از جوانی با هارون حشر و نشر داشته است. این فرد اشعار بسیاری را از حفظ دارد و بر آیات قرآن مسلط است؛ به‌گونه­ای که در نطق درمانده نمی­شود؛ یعنی کسی از شعرا نبود که برای هارون شعر بخواند و جعفر شعر او را ادامه ندهد و روی دست او شعر نگوید و یا اینکه فردی نبود که آیه­ای از قرآن بخواند و جعفر در برابر آن، آیات دیگری را مطرح نکند. این فرد یک آدم عادی نبود و به‌خوبی انتخاب شده بود. هارون حاضر نبود از این فرد جدا شود؛ اما هارون یک‌مرتبه او را از بین بود و بساط آل‌برمک را جمع کرد. او با هارون از مکه برمی­گشت. شعری نیز به امام رضا(ع) منسوب است که حضرت در راه مکه به کوهی رسیدند و به این مضمون عباراتی را بیان فرمودند که صبح می­سازند و شب کشته می­شوند. کسی متوجه منظور حضرت نشد. در همان سال، جعفر برمکی با هارون به مکه رفته بود. جعفر بالای کوهی در مسیر مکه کاخی ساخته بود تا وقتی به مکه می­رفت، به کاخ خود برود. شبی با هارون در آن کاخ، مجلس عیش‌ونوش برپا کرده بود. وقتی از آن سفر به بغداد برگشتند، جعفر غروب آفتاب هم با هارون بود. هارون شب­نشینی­های خود را با جعفر می­گذراند. شبی جعفر به هارون گفت: امشب نیز در خدمت شما باشیم؟ هارون قبول نکرد و به او گفت: امشب خودت به‌تنهایی بساط عیش‌ونوش را برگزار کن. هارون به جعفر تأکید کرد تا حتما مجلس عیش‌ونوش را برگزار کند. جعفر رفت و هارون برای او مشروب و مغنیه فرستاد. جعفر مشروب زیادی خورده بود. نیمه‌شب در همان حالِ مستی و سُکر هنگامی که خواست برای خواب آماده شود، فرمانده گارد هارون، یعنی «مسرور» نزد جعفر آمد و به او گفت: أجِب أمیرَ المؤمنین. جعفر به مسرور گفت: هارون با من چه کار دارد؟ مسرور گفت: می­خواهد به حساب تو رسیدگی کند. جعفر به مسرور گفت: صبر کن! من کاری دارم؛ آن را انجام دهم، سپس با تو بیایم. مسرور گفت: هیچ کاری نباید انجام دهی و نمی­توانی انجام دهی و باید همین الآن همراه من بیایی! جعفر به دست و پای مسرور افتاد و به او التماس کرد تا او را با خود نبرد؛ اما مسرور او را با خود آورد. وقتی به محل سکونت هارون رسیدند، جعفر به مسرور گفت: هارون کجاست؟ مسرور گفت: هارون آنجا خوابیده و او هم مثل تو مست است. جعفر به مسرور گفت: هارون در حال مستی به تو دستور داده است و وقتی از حالت مستی خارج شود و متوجه شود تو مرا کشتی، گردن تو را نیز می­زند؛ نزد هارون برو و به او بگو فلانی می­خواهد تو را ببیند. مسرور از حرف­های جعفر مقداری ترسید؛ ولذا نزد هارون آمد و پیام جعفر را به هارون رساند. هارون نیز در همان حال به مسرور گفت: مگر من تو را نفرستادم تا گردن او را بزنی؟! مسرور برگشت و شمشیر کشید. جعفر به دست و پای مسرور افتاد و دومرتبه به مسرور گفت: هارون مست است؛ به هارون بگو جعفر فقط می­خواهد تو را ببیند. مسرور برای مرتبه بعدی نزد هارون برگشت و پیام جعفر را به او رساند. هارون فحش رکیکی به مسرور داد و به او گفت: اگر بدون اینکه دستورم را عملیاتی کنی و برگردی، ابتدا گردن تو را می­زنم و سپس گردن او را می­زنم؛ برو سر جعفر را برایم بیاور. مسرور برگشت و به‌محض اینکه جعفر خواست به دست و پای او بیفتد، در همان جایی که با هارون مشروب می­خوردند، گردن جعفر را زد و سر او را برای هارون آورد. هارون به این راضی نشد؛ بلکه به مسرور گفت، او را از وسط به دو نیم تقسیم کند و هرکدام را بر هر یک از دروازه شهر آویزان کند. سپس هارون به مأموران خود دستور داد تا بستگان و منتسبین به جعفر را نیز دستگیر کنند.

هارون به مسرور گفت: وقتی به خانه جعفر رفتی تا او را به اینجا بیاوری، چیزی نگفت؟ مسرور به هارون گفت: موقع احضارش می­گفت: هکذا تَقومُ الساعةُ؛ یعنی قیامت یک‌مرتبه و به این شکل می­آید (1).

نفرین امام رضا(ع) بر آل‌برمک

اصحاب امام رضا(ع) در عرفات متوجه شدند حضرت در حال صحبت کردن با خودشان هستند. سؤال کردند با خودتان چه می­گویید؟ امام(ع) فرمودند: دعا کردم خداوند آل‌برمک را به‌دلیل ظلمی که در حق پدرم روا داشتند، از صحنه روزگار محو کند. این سخن امام(ع) نشان­دهنده این است که ظلم آل‌برمک در حق اهل­بیت(ع) زیاد و به‌حدی بود که مستوجب این عذاب بودند.

در جلسه قبل نیز مطرح شد جعفر برمکی کسی است که وقتی به تحریک او امام کاظم(ع) توسط هارون به شهادت می­رسد، اصرار می‌کند و به هارون پیشنهاد می­دهد تا امام رضا(ع) را نیز به شهادت برساند؛ ولی هارون با آن‌همه رفاقتی که با جعفر داشت، یک‌مرتبه ناراحت شد و گفت: آیا می­خواهی من همه آل­هاشم را بکشم؟! به هرحال هارون احساس می­کرد با ائمه اطهار(ع) پسرعموست؛ ولذا هدفش این بود که ظاهر را نزد مردم حفظ کند.

وقتی حضرت از خداوند می­خواهد بساط آل‌برمک را جمع کند، به این دلیل است که حضرت عملکرد آنها را به‌گونه­ای ارزیابی می­کند که هدفشان نابودی و براندازی اصل اسلام بود؛ ولذا امام رضا(ع) دعوت خود را علنی و خود را به‌عنوان امام بعد از موسی­بن­جعفر(ع) معرفی نمودند. برخی از اصحاب بر جان امام(ع) ترسیدند و از اینکه حضرت به‌طور علنی امامت خود را آشکار نمودند ابراز نگرانی کردند. اصحاب با توجه به وجود آل‌برمک بر جان حضرت ترسیدند؛ اما امام(ع) آنها را دلداری داده و فرمودند: آنان نمی­توانند به من آسیبی برسانند. معنای کلام حضرت این است که اگر آنها باقی می­ماندند، به‌طور قطع شهادت امام رضا(ع) را نیز رقم می­زدند.

چرا هارون، جعفر برمکی را کشت؟

در علت اینکه چرا هارون­الرشید علیه جعفر برمکی برآشفت و ضد آنها اقدام کرد – با اینکه آن‌دو باهم دوست صمیمی بودند- داستان­های متفاوتی بیان کرده‌اند که نمی­توان اصل آن را کشف کرد؛ ولی علت اصلی قضیه این است که خدای متعال در این‌گونه وقایع ورود می­کند؛ چون آل‌برمک مورد نفرین امام رضا(ع) واقع شدند. و شاید ماجرای برمکیان مانند اصحاب فیل باشد؛ در اینکه یک‌مرتبه سرکوب شدند.

قضایای گوناگونی در مورد علت سرکوبی آل­برمک توسط هارون نقل شده است. برای مثال در یکی از علت­ها گفته شده: هارون خواهر زیبایی داشت و خیلی به او علاقه‌مند بود؛ به‌گونه­ای‌که در جلسات خوش­گذارانی باید خواهر خود را هم می­آورد. خواهر او نیز فردی حرف­زن و شاعر بود و وقتی در جلسات شب­نشینی هارون شرکت می­کرد، به هارون خوش می­گذشت. جعفر نیز فردی زیبا بود و هارون نمی­توانست از او دل بکند و می­خواست جعفر نیز در جلسات او حاضر باشد و از طرفی خواهر هارون با جعفر نامحرم بودند؛ لذا به جعفر گفت: “تو با خواهرم نامحرمی؛ ولذا یک عقد برای شما می­خوانم تا زن و شوهر باشید؛ ولی حق برقراری ارتباط زناشویی با او نداری”. طبق مذهب و عقیده هارون، او نمی­توانست عقد موقت بخواند؛ ولذا مجبور شد عقد دائم بخواند. جعفر قبول کرد؛ درحالی‌که خواهر هارون عاشق جعفر و جعفر نیز دلداده خواهر هارون بود. آن‌دو بعداز عقد باهم ارتباط زناشویی برقرار کردند و خواهر هارون از این ارتباط باردار شد.

پول­های جعفر از حساب بیرون بود. برای مثال اگر امروز گفته می­شود در صندوق ذخیره فرهنگیان 12000 میلیارد پول جابه‌جا و اختلاس شده، برای جعفر این مبلغ ناچیز بود. به‌طور کلی ثروت­های آنها این­گونه بود. حتی نگهداری آن‌همه پول جای تعجب دارد.

در موردی دیگر هارون برای آزمایش علی­بن­یقطین شبانه او را احضار کرد و به او گفت: به پاس خدماتی که برای ما انجام دادی، می­خواهم 20000 دینار به تو بدهم. 20000 دینار معادل 10000 سکه بهار آزادی است. این مبلغ پول برای هارون ناچیز بود.

بعد از تولد فرزند خواهر هارون، جعفر او را با امکاناتی به مکه فرستاد و برای او ندیمه گرفت تا او را بزرگ کند. بچه جعفر بزرگ شد تا به سن 7 یا 8 سالگی رسید. در همین سفری که هارون با جعفر به مکه رفت، بعد از بازگشت، هارون بر جعفر غضب کرد و او را به قتل رساند. در علت این ماجرا گفته شده: جعفر حسّاد زیادی داشت که به او حسودی می­کردند. این انسان­های حسود ماجرای تولد بچه خواهر هارون را متوجه شده بودند و به ندیمه­ای که جعفر برای بچه گرفته بود، گفتند: ماجرای بچه را به هارون گزارش بدهد؛ در غیر این صورت اگر هارون متوجه بشود، گردن او (ندیمه) را نیز خواهد زد. ندیمه از ترس به هارون گزارش داده و می­گوید: خواهر تو با شوهرش جعفر ارتباط داشته و این بچه نیز از آن‌دو است. بچه را می­آورند و هارون خواهر خود را احضار می­کند. خواهر نیز با مشاهده بچه به ماجرا اعتراف می­کند. هارون آن لحظه به جعفر چیزی نگفت؛ تا اینکه به بغداد برگشتند. هارون با حالت عتاب جعفر را مورد خطاب قرار داد که چرا با خواهرش ارتباط زناشویی برقرار کرده است؟!

اما آیا واقعا علت اصلی سرکوب برمکیان همین است؟ چرا هارون باید کسی را که سالیانی به او خدمت کرده و باهم رفیق بودند، به این دلیل به قتل برساند؟! به‌سختی می­توان این ماجرا را علت غضب هارون بر آل­برامکه دانست. شاید هارون احساس کرد از ناحیه آنان قرار است کودتایی رخ دهد؛ ولذا بر آنان غضب کرد. اما اگر علت سرکوبی برمکیان همین داستانی باشد که بیان شد، انسان متوجه می­شود خداوند ظالمین جهان را بر سر چه مسئله­ای سرکوب می­کند؛ یعنی چیزی که نباید برای هارون مهم باشد، خداوند آن را برای او مهم می­کند و سپس او را به غضب می­آورد. البته جای سؤال است که اگر علت، همین داستانی باشد که بیان شد، چرا هارون نسبت به خاندان و بستگان جعفر نیز غضبناک شد و پدر و برادر او را نیز به قتل رساند؟!

اعتقاد بر این است که این داستان، ساختگی و جعلی است. اصل علت و قضیه این است که هارون یک‌مرتبه احساس کرد از ناحیه برامکه توطئه­ای در کار است تا از منصبش عزل و برکنار شود. اگر حاکم ظالمی احساس کند که قرار است علیه او کودتا شود، جهت خنثی‌سازی حتی نقاطی را که احتمال اثرگذاری کمتری در ایجاد کودتا دارد می­زند؛ یعنی اگر ظالمی در مورد ارتباط فردی با کودتاگران احتمال ضعیفی بدهد، او را هم خواهد زد. منتهی این داستان را جعل کردند تا دستگاه امنیتی هارون افشا نشده و لو نرود.

احتمال عامل بودن فضل‌بن‌ربیع برای امام رضا(ع)

آل‌برمک یکی از گروه­هایی است که در برابر ائمه(ع) ایستادند و ضربه خوردند. در برابر برامکه، فضل‌بن‌ربیع از دیگر افرادی هست که در دستگاه مأمون عباسی ظهوروبروز داشت. با بررسی ماجرا معلوم می­شود در دستگاه هارون، اینها رقبای آل‌برامکه بودند و هارون نسبت به این قضیه آگاه است؛ ولی با این حال، ابتدا هردو را نزد خود نگه می­دارد. وقتی آل­برامکه سرکوب می­شوند، فضل­بن­ربیع مقرّب می­شود. سؤال این است که آیا فضل­بن­ربیع عامل امام کاظم(ع) است و یا اینکه او جایگزین بعدی برای آل­برامکه است که بعد از سرکوبی آنها مطرح می­شود؟

سؤال: در کتاب ارشاد شیخ مفید آمده: فضل­ از کسانی بودند که بسیار زیاد از امام رضا(ع) نزد مأمون عباسی نمامی و سخن­چینی می­کردند و درنهایت به تحریک این خاندان، امام رضا(ع) توسط مأمون عباسی به شهادت می­رسند.

استاد: آنچه را مرحوم مفید بیان می­کنند، باید این­گونه ارزیابی کرد که فضل کسی است که ابتدا در کنار محمد امین قرار می­گیرد و در نزاع بین امین و مأمون در کنار امین است. وقتی امین کشته می­شود، فضل متواری می­شود؛ اما بعد از مدتی مأمون او را می­بخشد و او را در دستگاه خودش از مقربین قرار می­دهد. فضل­­بن­ربیع در دستگاه هارون از کسانی است که از امام کاظم(ع) تبعیت می­کند و در خیلی از موارد، مانع از تندی­های هارون علیه امام کاظم(ع) می­شود. همچنین آنچه معروف است، این است که امین به امام رضا(ع) تمایل داشته است و فضل در نزاع بین امین و مأمون، در کنار امین می­ایستد. با این حال، مأمون ابتدا این فرد را نمی­کشد و در دستگاه مأمون متصدی وزارتش می­شود. این پیچیدگی چگونه حل می­شود و فضل چگونه انسانی است؟

خلاصه اینکه این فرد در زمان آل­برمک مقرب امام کاظم(ع) است و در نزاع بین امین و مأمون کنار امین است؛ ولی مأمون بعد از کشته شدن امین او را در دستگاه خود جای می­دهد. شاید این فرد عاملی برای امام کاظم(ع) بوده که بعد از شهادت امام کاظم(ع) به امام رضا(ع) ملحق می­شود تا از برنامه­های مأمون علیه نفوذی­ها و عوامل حضرت و ضربه زدن به آنها جلوگیری کند.

چرا مأمون امام رضا(ع) را به خراسان آورد؟

قبلا عرض شد: علت اینکه مأمون امام رضا(ع) را به خراسان آورد، این بود که مأمون شیوه­های حکام قبلی برای کشف سازمان شیعه که ائمه(ع) آن را بنیان­گذاری کرده بودند، ناکارآمد می­دید؛ ولذا به همان شیوه­ای متوسل شد که علی(ع) به آن مبتلا شدند. ابتلای حضرت امیر(ع) این بود که وقتی بعد از مرگ عثمان، مردم ایشان را به‌عنوان خلیفه برگزیدند، حضرت مجبور شد طی این مدتی که در رأس حکومت بودند، هرچه نیرو تربیت کرده بودند، آنها را علنی کرده و در پست­های مدیریتی نصب کنند. وقتی نیروهای حضرت علنی و توسط دشمن شناسایی شدند، حذف شدند. اکثر آنها مانند عمار، هاشم مِرقال، ابن­تَیِّهان و جندب­های ثلاثه در نبرد صفین به شهادت رسیدند. این افراد نیروهای علی(ع) بودند که توسط حضرت تربیت شده و در سازمان و سیستم ایشان بودند. وقتی حضرت به حکومت رسیدند، آنها مورد شناسایی قرار گرفته و سپس حذف فیزیکی شدند. وقتی مالک اشتر به شهادت رسید و خبر شهادتش را به امام(ع) دادند، حضرت فرمودند: ای روزگار! هرچه علی نیرو داشت، از او گرفتی. برای چه امام(ع) این مطلب را بیان فرمودند؟ جریان مقابل هرچه تلاش می­کرد سازمان شیعه را از لاک خود بیرون آورد، نتوانست؛ اما وقتی حضرت در قله حکومت قرار گرفته و مجبور شدند از نیروهای خود در این راه استفاده کنند، نیروهای امام(ع) مورد شناسایی قرار گرفته و در جنگ­های جمل و صفین و سایر ترورها حذف شدند. در مورد حَکیم­بن­جَبَله قبل از به حکومت رسیدن علی(ع) گفته می­شد او فقط یک محب است؛ اما در جنگ جمل وقتی عایشه به بصره آمد و حکیم­بن­جبله در برابر عایشه اعلام موضع می­کند، همه متوجه می­شوند او یکی از نیروهای علی(ع) است؛ ولذا او را شهید کردند.

مأمون دنبال اجرای همین برنامه با امام رضا(ع) بود تا حضرت خلافت را قبول کرده و از نیروهای خود استفاده کند. وقتی از نیروهای خود استفاده کند، آنها مورد شناسایی قرار می­گیرند و چون قدرت اصلی در دست امام رضا(ع) نیست – بلکه در دست طرف مقابل است- سریع به حذف نیروهای حضرت اقدام و علیه امام(ع) کودتا می­کنند؛ ولذا وقتی مأمون به امام رضا(ع) دستور می­دهد تا خلافت بر مسلمین را قبول کند، امام(ع) در برابر این اقدام مأمون فرمودند: “آیا خلافت برای توست؟ اگر برای توست، حق واگذاری آن را نداری و اگر برای تو نیست، استعفا بده و لباس خلافت را از خود خلع کن و به مردم واگذار کن تا مردم تکلیف خود را مشخص سازند و در سرنوشت خود سهیم باشند.” اگر توسط مأمون به امام رضا(ع) واگذار شود، درواقع حکومت در دست مأمون است و اگر کنار برود و مردم در تعیین سرنوشت خود مشارکت داشته باشند، مأمون کاری از پیش نمی­برد. مأمون بعد از این جوابِ امام(ع) دست به قبضه شمشیر برد و به حضرت گفت: تو مجبوری خلافت را قبول کنی؛ در غیر این صورت تو را می­کشم. امام(ع) فرمودند: مانعی نیست؛ بکش! خیلی عجیب است؛ یعنی امام(ع) برای اینکه سازمان شیعه افشا نشود، حاضر است به شهادت برسد. وقتی مأمون متوجه شد به هدف خود نمی­رسد، تغییر شگرد داده و به امام(ع) پیشنهاد قبول ولایت‌عهدی را داد و گفت: این مورد را باید قبول کنی. امام(ع) فرمودند: اگر ولایت‌عهدی را قبول نکنم، چه می­کنی؟ مأمون گفت: گردن شما را می­زنم. حضرت فرمودند: با دو شرط قبول می­کنم. مأمون از شروط حضرت سؤال کرد و امام(ع) فرمود: شرط اول این است که در امور حکومتی دخالت نکنم و مرا از دخالت در این­گونه امور معاف بدار! شرط دوم این است که من در کاخ تو زندگی نمی­کنم. مأمون هردو شرط امام(ع) را قبول کرد؛ اما متوجه نشد که با قبول این دو شرط، به حضرت باخت. هدف مأمون این بود که حضرت را به کاخ بکشاند تا به مردم اثبات کند این خاندان دستانشان به حکومت نمی­رسد و اگر به حکومت دست پیدا می­کردند، کاخ‌نشین بودند. به‌طور کلی هدف مأمون تخریب وجهه امام(ع) در بین مردم بود و هدف دیگر مأمون این بود تا به‌وسیله حضرت، سازمان شیعه را شناسایی کند؛ ولی امام(ع) با شرط عدم دخالت در امور حکومتی، این راه را هم بر مأمون بست. برای مثال، اگر مأمون از امام(ع) در مورد تصدی پست وزارت توسط فضل­بن­ربیع سؤال کند و امام(ع) او را فردی لایق بدانند، مأمون متوجه می­شود فضل عامل و از شیعیان امام(ع) است و اگر امام(ع) شایستگی او را رد کنند، نظر امام(ع) را بر این حمل می­کند که او عامل و نیروی امام(ع) نیست. اگر هم امام(ع) دررابطه با افراد پیشنهادی مأمون، برعکس اظهارنظر می­کردند، مأمون متوجه می­شد که حضرت او را بازی داده است.

به هر حال، مأمون سعی داشت توسط عزل‌ونصب­ها نیروهای امام(ع) را شناسایی کند. وقتی مأمون در اولین نامه خود درباره فردی از امام(ع) سؤال می­کند، امام(ع) در جواب فرمودند: همان­طور که شرط کردم، هیچ­گونه نظری در این رابطه نمی­توانم بدهم و در امور حکومتی دخالت نمی­کنم. حضرت راجع به احدی نظر خودشان را مطرح نکردند و جالب این است که احدی را هم با خودشان از مدینه به طوس نیاوردند.

مأمون حیله‌گرترین حاکم در بین حاکمان بنی‌امیه و بنی‌عباس بود

مأمون خیلی حیله­گر بود. در بین تمام کسانی که بعد از رسول­ خدا(ص) آمدند – اعم از بنی­امیه و بنی­عباس- حیله­گرتر از مأمون وجود نداشت. البته اگرچه مأمون خیلی مکار بود، اما مکرش کارگر نشد؛ برخلاف مکر برخی افراد بعد از پیامبر(ص) که عملیاتی شد. اگر مکر مأمون عملیاتی می­شد، جایگاه او در جهنم را شدیدتر از این افراد می­کرد؛ چون آنچه در شدت عذاب دخالت دارد، عملیاتی شدن مکر نیز هست.

ازلحاظ مکر و زیرکی، مأمون خیلی مکار بود؛ ولذا اگر توسط امام رضا(ع) بازی بخورد، خیلی زود متوجه می­شد. البته اگر درحالی‌که امام(ع) نسبت به افراد اظهارنظری نمی­کنند، مأمون متوجه شود که در این قضایا از حضرت شکست خورده، نمی­تواند کاری انجام دهد؛ چون امام(ع) ولی‌عهدی را با شرط پذیرفتند.

جایگاه اباصَلت هَرَوی نزد امام رضا(ع) و مأمون

دلیل اینکه امام(ع) به‌تنهایی به طوس آمدند این بود که فردی توسط ایشان لو نرود و هویت فردی از شیعیان حضرت افشا نشود. حضرت فقط اباصَلت هَرَوی را با خود آوردند. اباصلت نیز در پوشش خادم، همراه امام(ع) آمد. او اهل هرات بود. مأمون او را از برخی جلسات سرّی خود بیرون نمی­کرد و خیال می­کرد اباصلت از لحاظ ذهنی کمبود دارد و متوجه مسائل مطرح‌شده در جلسه نمی­شود. اباصلت مسائل مطرح‌شده در جلسه را برای شیعیان افشا می­کرد. کسی که نقل می­کند مأمون امام رضا(ع) را مسموم کرده و آخرین جلسه مأمون با امام رضا(ع) عادی نبوده است، اباصلت هروی بود. مأمون اباصلت را فقط در جلسه­ای که حضرت را مسموم کرد راه نداده و او را پشت درب نگه داشت. مأمون احتیاط کرد و اباصلت را در آن جلسه­ای که شمشیر کشید و امام(ع) را مجبور کرد تا انگور زهرآلود تناول کنند راه نداد؛ اما وقتی امام(ع) از آن مجلس بیرون آمدند، به اباصلت فرمودند: انگوری که مأمون به من داد، مسموم بود و مأمون مرا مسموم کرد. حضرت او را مأمور کردند تا این مطلب را به همه بگوید؛ چون وقتی حضرت از مجلس بیرون می­آمدند، حالشان مساعد نبود و از طرفی دیگر، مأمون مأموران خود را می­فرستاد؛ ولذا حضرت نمی­توانستند دیگران را از ماجرا باخبر سازند.

مأموریت امام رضا(ع) به حضرت معصومه(س) و برادران

علت اینکه حضرت معصومه(س) و برادران امام رضا(ع) برای دیدار حضرت به ایران آمدند، این بود که امام(ع) آنها را فراخوان کرده بودند تا در سراسر بلاد و میان شیعیان پخش شوند. همچنان‌که قبلا بیان شد، علت دیگری که امام(ع) هیچ‌کسی را همراه خود به طوس نیاوردند، این بود که توسط مأمون شناسایی نشوند. مأمون اهل­بیت(ع) و برادران امام(ع) را می­شناخت؛ اما هدف مأمون این بود که به سازمان شیعه دسترسی پیدا کند. کسانی که حضرت آنها را فراخوان کردند، از بستگانشان بودند. البته کاری که امام رضا(ع) انجام دادند و مأمون متوجه اشتباه خود شد، این بود که حضرت خواهر و برادران خودشان را به این نکته توجه دادند که خود مأمون نسبت به ولایت‌عهدی ظاهری امام(ع) آگاه است و می­داند امام(ع) به‌طور ظاهری ولی‌عهد است؛ اما مردم نسبت به این واقعه آگاه نیستند و خیال می­کنند اقدام مأمون نسبت به پذیرش ولایت‌عهدی امام(ع) جدی است. وظیفه­ای که خواهر و برادران حضرت در این رابطه داشتند، این بود که مردم آنها را به‌عنوان خواهر و برادران ولی‌عهد می­شناسند و تحویل می­گیرند و این یک فرصت خوبی برای تبلیغ تشیع در بین مردم بود؛ لذا وقتی بستگان امام رضا(ع) به اقصی نقاط ایرانِ آن‌زمان می­رفتند، مورد استقبال قرار می­گرفتند.

حضرت معصومه(س) زمانی به قم رسیدند که مأمون متوجه اشتباه خود شد؛ لذا دستور مقابله را صادر کرد و بسیاری از بستگان امام(ع) را به شهادت رساند. این در حالی است که بستگان حضرت، در مسیر، مورد توجه و استقبال مردم آن دیار قرار می­گرفتند؛ لذا یک مورد هم وجود ندارد که حضرت معصومه(س) در طول مسیر، مورد بی­مهری و بی­احترامی از ناحیه مردم قرار گیرند. بر همین اساس در شهر ساوه دستور از ناحیه مأمون رسیده بود و در همین نقطه هم در ظاهر، اقدام بدی علیه حضرت انجام نشد و پوشش را رعایت کردند؛ ولذا کم‌کم گفته می­شود ایشان را شهید کردند؛ درحالی‌که قبلا صحبتی از شهادت ایشان نبود؛ بلکه گفته می­شد: به‌واسطه بیماری در این منطقه از دنیا رفتند و آن را طبیعی جلوه دادند که بیماری یک دختر 18ساله در طی این راه طولانی طبیعی است؛ چون بیماری در مسیرها عادی بود.

لزوم بررسی شخصیت مأمون و اوضاع روزگار خلافتش

راجع به مأمون و اوضاع آن زمان باید تحقیق شود. مأمون خیلی زیرک بود و حتی اگر به منابع و تاریخ عامه مراجعه شود، در مورد او گفته شده: کان یمیل إلی الرفض؛ یعنی مأمون به رافضه تمایل داشته است. این مطلب نشان می­دهد او خیلی طبیعی برخورد کرد تا بتواند مانع اقدامات حضرت بشود؛ به‌گونه­ای‌که حتی فرمانداران و بخشداران مأمون خیال کردند امام(ع) ولی‌عهد واقعی مأمون بودند.

آیا دشمنان به‌خاطر ترس از عواقب، چند امام را همزمان شهید نمی‌کردند؟

سؤال: آیا نمی­توان از اینکه هارون امام رضا(ع) را بعد از شهادت امام کاظم(ع) به شهادت نرساند، یک قاعده کلی تحصیل کرد که خداوند به ظالمین اجازه نداده تا آنها دو امام را در یک زمان به شهادت برسانند؟ ظالمین نیز طبق روایت «لو لا الحجةُ لَساخَت الأرضُ بأهلها» (2) می­دانستند که اگر هردو امام را به شهادت برسانند، بساط خود آنها نیز جمع خواهد شد.

پاسخ استاد: در طرف ظالمین، اطلاعی مبنی بر علم آنها به این نوع قضایا وجود ندارد؛ اما از سخن هارون به جعفر مبنی بر اینکه نباید همه این خاندان را به شهادت رساند، می­توان فهمید که هارون از لحاظ تدبیر و سیاست، نمی­توانسته این کار را انجام دهد؛ چون چنین کاری خلافت خودش را نیز به خطر می­انداخت. شاید سرّی و یا خبری از عبدالله­بن­عباس به آنها رسیده است؛ چون عبدالله­بن­عباس خیلی چیزها را برای آنها باقی گذاشته بود تا به همان شیوه پیش بروند. وقتی امام رضا(ع) نفرین می­کند، معنایش این است که اگر جعفر و خاندان برمک از بین نمی­رفتند، احتمال این وجود داشت که نسبت به شهادت امام رضا(ع) نیز در همان زمان اقدام کنند.

(1). خداوند در قرآن از قول گنهکاران هنگامی که آنها را سرازیر قبر می­کنند می­گوید: «قال رَبِّ ارجِعون * لَعَلّی أعمَلُ صالحا فیما تَرَکتُ» (مؤمنون/99-100). وقتی جعفر مرگ را با چشمان خود دید، گفت: قیامت نیز به همین شکل به‌طور ناگهانی می­آید.

(2) قریب به این مضمون: الاحتجاج، ج2، ص317.